نمیدانم!

ـ نمیدانم از کجا شروع گشت این اشنایی شیرین!
ـ نمیدانم با تو ماندن و خواندن تا کی پایدار خواهد ماند؟!
ـ نمیدانم در چشمان تابان و درخشانت چه بود که مرا پایبندت ساخت؟!
منی که لیاقت این چشمان را نداشتم !
ـ نمیدانم با من چه کردی که دل بی تاب و بازیگوشم دیگر فقط نوای دل تو را می نوازد!
ـ نمیدانم دلت تا کی مرا خواهد خواند؟
ـ نمیدانم دلت اسیر عشق است یا نه؟
ـ نمیدانم چشمانت حسرت دیدن مرا دارند یا نه؟
ـ ‌نمیدانم گوشهایت خواستار شنیدن صدای من هستند یا نه؟
ـ‌ نمیدانم بیداریت به امید دیدن من است یا نه؟
ـ نمیدانم... نمیدانم... نمیدانم !
 من فقط میدانم که تویی شاه بیت غزل زندگی ام!             
 

با تشکر از همه اونایی که مارو تنها نذاشتن !               " IN/--/ "

تنهایی های شبانه

در این ایام,تنها شب هاست که تنها میشم,تنها شب هاست که فرصت فکر کردن دارم.
در تنهایی خود به گذشته وحال و آینده فکر میکنم ,به آیناز عزیزم... آه آینازه عزیزم, امشب بیش از هر شب دیگر , بیش از زمان و لحظه ی دیگر به تو فکر میکنم و به تو محتاجم.
امشب باز یاده تو بیقرارم کرده , امشب دیگر طاقت تنهایی رو ندارم, آینازم, دلم برای دیدن تو پر می زند.
باز به تو فکر میکنم,دستای من باز گرمی دستای تو رو میخوان, چشمای من نگاه های تو را, نگاه های پر شرم و حیا و با محبت تو رو میخوان.
امشب باز به صدای تو , به حرفهای تو که همیشه تو ذهنمه فکر میکنم و به آنها دلخوشم.
منتظرم و امیدوار به آینده ای نزدیک که تو رو خواهم دید, که صدای تو را خواهم شنید و باز گرمی دستای تو را لمس خواهم کرد, دوباره صدای تو را خواهم شنید و باز آرام خواهم گرفت.
علیرضا

دیروز یه نفر ازمن پرسید:خیلی دوسش داری؟خدایا.....این چه سوالی بود که یهو اینطور حالمو دگرگون کرد!؟..موندم...خودمو در جواب دادن درمونده دیدم ...چطور ممکن بود که تاحالا به این موضوع فکر نکرده بودم؟!
تمام شب ،موقع خواب،به این موضوع فکر کردم ...هرچی از خودم پرسیدم دوسش داری ؟دیدم دل وامونده جواب نمیده!
گفتم بذار با سوال پیچ کردن دلم ،جوابو از زیر زبونش میکشم بیرون!
پرسیدم چقدر بهش فکر میکنی؟
گفت:هرروز و هرشب...
پرسیدم:اگه بفهمی تمام این مدت کس دیگه ای رودوست داشته چه کار میکنی؟
دیدم:گریست...
فهمیدم دوسش داشته ..
پرسیدم:تا حالا بهش گفتی دوسش داری؟
دیدم :فریاد زد و خودش را به این طرف و ان طرف کوبید و گفت:اگر این غرور را نمیداشتم....!



 


با تشکر از بهروز،حسین و هنگامه!            "  IN/--/  "      

فصلی نو بر دفتر زندگی

خوشحالم,خوشحالم از اینکه میخواهم یک زندگی نو,یک دوران نو را با یک دوست نو آغاز کنم
خوشحالم که بعد از تمام شب گریه ها, بیداری ها, بیقراری ها این روزها میتوانم با یاد یک نفر بخوابم, به امید شنیدن صدای یک نفر از خواب بیدار شوم.
این روزها زندگی ام نو شده است, تازه شده است,احساس زندگی کردن دارم, دیگر دلم باور نمیکرد بعد از تمام شکست ها فرصتی نو برای دوست داشتن و برای دوست داشتنی بودن یافت, باور نداشتم سرانجام دوران تکرار و بازهم تکرار تکراری ها تمام خواهد شد ولی سرانجام پیدا شد آن گم کرده ی من, آن غریبی که آشنا بود.
میخواهم ,میخواهم از ترس زندگی تاریک گذشته ی خود به نور محبت تو پناهنده شوم, میخواهم با تو از این قفس بگریزم , با تو باشم
... وچه زیباست این دوران و این آشنایی...

                                                                              علیرضا