اسباب کشی داریم

سلام دوستای خوب و مهربونم.... تمامی کسانی که ما رو تو این وبلاگ همراهی کردین... باید بگم یه اسباب کشی کوچولو کردیم به بلاگفا ... با یه قالب جدید .. ولی عنوان و نوشته ها دقیقا همین اینجاست.... اپدیت ها و پست های جدید هم در ادامه ی نوشته های اینجاست...

میخوام همگی یه چیزی رو بدونید:  این که خیلی دوستون داریم و منتظر حضور سبزتون همیشه هستیم و هموار یاده شما خواهیم بود هر چند که هنوز قراره حالاحالاها با هم دوست باشیم

                                                           .... دوستارهمیشه شما ایناز و علیرضا...

سلام دوستان ... باید خیلی عذرخواهی کنم از دوستانی که به ما لینک دادن اما ما هنوز یاد نگرفتیم چه طور به اونا لینک بدیم !اخه بی استعدادیم دیگه!چه کارش میشه کرد!؟

ما دو پروانه بودیم که عاشقانه به دور شمع می چرخیدیم...گرمای عشقمان انقدرزیاد بود که شعله های شمع ـ بااینکه خود را به ان میزدیم ـ بال های مارا نمیسوزاند!اما........!
اما ناگهان سوختم وقتی به یاد اوردم ...ان روز تلخ را....ان عصر غم انگیز را...ان لحظه ی مرگبار را....ان گفتگوی کشنده ... ان سخن شکه کننده ..که به مانند تیری در قلبم فرو کردی........! 

دیدم هیچکی توجه نکرده که این بار نوبت پست من بود نه علیرضا ،بره همین حسودی در وکردم که کسی به توجه نداره،اسممو نوشتم! راستی ببخشید اگه وقت نمیکنم بهتون سر بزنم و کامنت بذارم!


                                                                                 " IN/--/ "



                                                                       


تنها راز زندگی ام


در چشمان تو نگاه میکنم تا خود تنهایی مرا درک کنی
آنگاه در من لانه می سازی و خود را پرنده ی اندیشه ام قرار می دهی و درون قلبم جای می گیری و بفهمی که با تمام وجودم می گویم :  دوستت دارم
چشمانم را بذر بهارت, قلبم را نذر نگاهت, وجودم را بال پروازت و نگاهم را چشم به راحت قرار خواهم داد و با تمام وجودم می گویم: دوستت دارم
برای تو خواهم گفت تنها راز با ارزش زندگی ام و تنها ناگفته ی خود, که تو نمی دانی,  و می دانم که سرانجام خواهی دانست که :دوستت دارم


و حال چشمانت را قاضی و نگاهت را دادگاه و دل را دلیل قرارده
                                                                                                             علیرضا

نمیدانم!

ـ نمیدانم از کجا شروع گشت این اشنایی شیرین!
ـ نمیدانم با تو ماندن و خواندن تا کی پایدار خواهد ماند؟!
ـ نمیدانم در چشمان تابان و درخشانت چه بود که مرا پایبندت ساخت؟!
منی که لیاقت این چشمان را نداشتم !
ـ نمیدانم با من چه کردی که دل بی تاب و بازیگوشم دیگر فقط نوای دل تو را می نوازد!
ـ نمیدانم دلت تا کی مرا خواهد خواند؟
ـ نمیدانم دلت اسیر عشق است یا نه؟
ـ نمیدانم چشمانت حسرت دیدن مرا دارند یا نه؟
ـ ‌نمیدانم گوشهایت خواستار شنیدن صدای من هستند یا نه؟
ـ‌ نمیدانم بیداریت به امید دیدن من است یا نه؟
ـ نمیدانم... نمیدانم... نمیدانم !
 من فقط میدانم که تویی شاه بیت غزل زندگی ام!             
 

با تشکر از همه اونایی که مارو تنها نذاشتن !               " IN/--/ "

تنهایی های شبانه

در این ایام,تنها شب هاست که تنها میشم,تنها شب هاست که فرصت فکر کردن دارم.
در تنهایی خود به گذشته وحال و آینده فکر میکنم ,به آیناز عزیزم... آه آینازه عزیزم, امشب بیش از هر شب دیگر , بیش از زمان و لحظه ی دیگر به تو فکر میکنم و به تو محتاجم.
امشب باز یاده تو بیقرارم کرده , امشب دیگر طاقت تنهایی رو ندارم, آینازم, دلم برای دیدن تو پر می زند.
باز به تو فکر میکنم,دستای من باز گرمی دستای تو رو میخوان, چشمای من نگاه های تو را, نگاه های پر شرم و حیا و با محبت تو رو میخوان.
امشب باز به صدای تو , به حرفهای تو که همیشه تو ذهنمه فکر میکنم و به آنها دلخوشم.
منتظرم و امیدوار به آینده ای نزدیک که تو رو خواهم دید, که صدای تو را خواهم شنید و باز گرمی دستای تو را لمس خواهم کرد, دوباره صدای تو را خواهم شنید و باز آرام خواهم گرفت.
علیرضا

دیروز یه نفر ازمن پرسید:خیلی دوسش داری؟خدایا.....این چه سوالی بود که یهو اینطور حالمو دگرگون کرد!؟..موندم...خودمو در جواب دادن درمونده دیدم ...چطور ممکن بود که تاحالا به این موضوع فکر نکرده بودم؟!
تمام شب ،موقع خواب،به این موضوع فکر کردم ...هرچی از خودم پرسیدم دوسش داری ؟دیدم دل وامونده جواب نمیده!
گفتم بذار با سوال پیچ کردن دلم ،جوابو از زیر زبونش میکشم بیرون!
پرسیدم چقدر بهش فکر میکنی؟
گفت:هرروز و هرشب...
پرسیدم:اگه بفهمی تمام این مدت کس دیگه ای رودوست داشته چه کار میکنی؟
دیدم:گریست...
فهمیدم دوسش داشته ..
پرسیدم:تا حالا بهش گفتی دوسش داری؟
دیدم :فریاد زد و خودش را به این طرف و ان طرف کوبید و گفت:اگر این غرور را نمیداشتم....!



 


با تشکر از بهروز،حسین و هنگامه!            "  IN/--/  "      

فصلی نو بر دفتر زندگی

خوشحالم,خوشحالم از اینکه میخواهم یک زندگی نو,یک دوران نو را با یک دوست نو آغاز کنم
خوشحالم که بعد از تمام شب گریه ها, بیداری ها, بیقراری ها این روزها میتوانم با یاد یک نفر بخوابم, به امید شنیدن صدای یک نفر از خواب بیدار شوم.
این روزها زندگی ام نو شده است, تازه شده است,احساس زندگی کردن دارم, دیگر دلم باور نمیکرد بعد از تمام شکست ها فرصتی نو برای دوست داشتن و برای دوست داشتنی بودن یافت, باور نداشتم سرانجام دوران تکرار و بازهم تکرار تکراری ها تمام خواهد شد ولی سرانجام پیدا شد آن گم کرده ی من, آن غریبی که آشنا بود.
میخواهم ,میخواهم از ترس زندگی تاریک گذشته ی خود به نور محبت تو پناهنده شوم, میخواهم با تو از این قفس بگریزم , با تو باشم
... وچه زیباست این دوران و این آشنایی...

                                                                              علیرضا